جهانگرد وجزیره(آریو بتیس)(قسمت آخر)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.


***
عشق من
می دانم که ازمن تنفر داری ،اما امیدوارم به خاطر روح بزرگواری که در تو وجود دارد لا اقل این نامه را بخوانی...
مهربانم
توصیف آنچه که در این چند سال بر من گذشت در این چند خط نمی گنجد...
باور کن هروز، هر لحظه، در انتظار آغوشت لحظه ها را قربانی می کردم و چه شبها که تو را در خواب محکم در آغوش می گرفتم اما با شوق که چشم باز می کردم تا صورتت را نگاه کنم این جای خالی تو بود که در بستر کنار من آرمیده بود...
فرصت زیادی ندارم هر لحظه ممکن است سر برسند اما بدان من همیشه به تو وفادار بودم تنها چیزی که برایم با قی مانده همین گردنبند است که داده ام آن را به دونیم کرده اند نیمی از آن را برای تو می فرستم ونیم دیگر را تا پای مرگ با خود خواهم داشت...
اگر روزی از خود پرسیدی که چرا تنهایت گذاشتم،تنها بدان بدین دلیل بود که هیچ تغییری بی فداکاری به ثمر نمی نشیند من به عنوان یک انسان دربرابر تمام مردم جزیره ام مسئول بودم حتی آنانی که مغزهایشان هنوز در شکمهایشان بودواین ....

***
نامه اش نیمه کاره مانده بود معلوم بود که فرصت به پایان رساندنش را نداشته است...
دیوانه وار به کنار ساحل رفتم و فریاد میزدم :پروانه،،،پروانه...
اما جز چند کودک که به چشم یک دیوانه به من نگاه می کردند هیچ کس نبودکه پاسخی به من بدهد....

***
داستانم را که برای بومی ها تعریف کردم تنها نتیجه ای که از آن گرفتند این بود که دریا من را دیوانه کرده است زیرا جز من کسی نمی توانست خط او را بخواند...
وبعد با یک حساب سر انگشتی به من فهماندند از زمانی که در طوفان گم شده بودم تا به آن لحظه که پیش آنها نشسته ام تنها یک صبح تا شب فاصله بوده است نه چند سال...
حتی گردنبند هم مدرک قابل قبولی نبود...

***
چند سالی به دنبال راه ورود به جزیره ،در قالب یک ماهیگیر دل به دریا زدم،اما هر چه بیشتر جستجو کردم کمتر یافتم.
گاهی با خود می اندیشیدم،شورش بر علیه رییس بزرگ کار بیهوده ای بود وای کاش پروانه وهمراهانش به جای آن اقدام خشونت بار ،فرهنگی را پایه ریزی می کردند که حتی امثال رییس بزرگ را هم مجبور به قبول تغییرات سازنده می کرد....افسوس....


***
بعد از مر گ جهانگرد ، خانه ی کوچکش ومقداری پول که پس از سالها کار وزحمت جمع کرده بودرا بنا بر وصیتش صرف امور خیریه کردند.به جز یک یادگاری که برای من به جا گذاشته بود.یک رشته صدف با نیمه ای از یک ستاره ی دریایی کوچک...
وهمچنین یک جمله،برای من نوشته بود:نگذار پروانه ات راناپدید کنند....
او مرد در حالی که هنوز مسخره اش می کردندآن هم مردمی که گاهی یادشان میرود که تنها دلیل کوچک شمردن دیگران فرار از حقارت خودشان است.
با اینکه سالها از مرگ جهانگرد می گذرد، بارها قلبم از من می پرسد:آیاداستان جهانگرد وپروانه حقیقت داشت؟،،،عقلم در جواب قلبم می گوید،نه ،چنین چیزی امکان ندارد....پایان
امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,ساعت1:49توسط امیر هاشمی طباطبایی | |